مارالمارال، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

همسفر جاده زندگی

راه رفتنت در 11 ماهگی مبارک

عروسک کوچولوی من عزیز دلم  یک ماهی هست که شما قدمهای کوتاه بر میداشتی  از دو قدم شروع کردی و در هفته اخر خیلی پیشرفت بهتری داشتی. الانم 3روزه که مسافت طولانی رو راه میری مامانی قربون قدمات بشه عروسکم. همین چند دقیقه پیش از سالن تا اتاقتو راه رفتی بدونه اینکه کمکت کنم و کنارت باشم. خدا رو شکر ترس نداشتی. خونمون 110متره وتو راحت راه میری  خدا رو صد هزار مرتبه شکر که زنده بودمو راه رفتنتو دیدم .خیلی زیاد دوستت دارم  هر روز با داداش گلت بازی میکنی و سرگرم میشی خدارو شکر ماهان خیلی خوب باهات ارتباط برقرار کرد. الانم هر دوتون تو اتاقتون دارید بازی میکنید و ماهان داره تو رو میخندونه و صدای خندتون کل فضا رو گرفته و من از خدا دی...
22 دی 1393

عکس

    شیطونای مامانی   جایگاه بازی شما و ماهان جون.بابای تنبل این چمدونارو جمع نمیکنه   لباسارو کشیدی و رخت اویز افتاد گریه کردی قربونت بشم   وقتی با ماهان سرگرم کاردستی بودیم شما زیر میز نونا رو پخشوپلا کردی   اینجا هم به کمک داداش گلت اتاقتونو بهم ریختید     ...
21 دی 1393

11ماهگی

دخترم عزیز دلم با چند ماه تاخیر دارم مینویسم  بخدا حسابی دستمو بند کردید  دیگه جونی واسم نمیمونه تا بتونم وبلاگتونو اپ کنم. ایشالا بزودی چند تا عکس میزارم.  ماشالا خیلی پر جنب و جوش هستی،از همه چی میخوای بالا بری،به همچی دست میزنی،در کنسول تو سالن رو شکوندی.پاتوقت کنار تلویزیون ،پشت ساعت،تو یخچال،کنار اینه کنسول.  کلماتی که میگی :بابا،ماما،دد. حواست به زنگ تلفن،ایفون،موبایل هست. گوشی رو دم گوشت میزاری و میگی اا=یعنی الو. خیلی قشنگ با عروسکات و تلفن حرف میزنی.صداتو نازک میکنی. فدات بشم الهی عزیز دلم  دل بابا رو بردی  خیلییییییییییی عاشقته   4تا دندون دراوردی.همچیزو تو دهنت میزاری. حتی دیوار رو ...
18 دی 1393

هفت ماهگی

سلام سلام عشق مامان .نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده.واسه عطر تنت.فدای خوابیدنت بشم دختر گلم .امروز جمعه 14شهریور ساعت 6:20صبح هستش.هنوز نخوابیدم.خیلی خستم.مامان رو ببخش نتونستم بیام وبلاگتو به موقع اپ کنم.اخهتو این مدت درگیر جمع کردن و باز کردن وسایل خونه بودم.ما اساس کشی کردیم وبه یه خونه جدید و نوساز اومدیم .الان 3هفتس که مستقر شدیم.خیلی داغون شدم با وجود شما وروجکها و دست تنها بودنم هنوز خستگی کارو حس میکنم.البته مامان خیلی زرنگی دارید با این همه وسیله دو روزه همه رو جمع کردم و اساس ها رو بابا و کارگرا  با نظارت دایی علی و بابا بزرگ به منزل جدید اوردیم.دوتا کارگر خانم هم واسه چیدن وسایل گرفتم که دستشون درد نکنه ولی اصلا خوب کار نکردن ...
14 شهريور 1393

فرشته نجات

دختر گلم،پاره تنم،دردو بلات به جونم. دیشب بعد از اینکه وبلاگتو اپ کردم،داروهاتو دادم ساعت 3:15دقیقه شب بود. خلاصه تا تورو خوابوندم ساعت4صبح شد. و گوشیمو تنظیم کردم واسه ساعت5:15 صبح تا بیدار بشم و داروهاتو بخوری، خلاصه ساعت 4خوابیدم و  یک ساعت بعد که گوشی زنگ خورد بابا از خواب پرید. و چون دوشب بود که نخوابیده بودم در حالت گیجی دوباره خوابم برد. یدفعه دیدم بابا الیاس به سرعت نور از تخت خواب بلند شد و دوید سمت در ورودی و میگفت خونه آتیش گرفت.منم هاج و واج مونده بودم و خشکم زده بود.آخه یه هفته ای هست که یکی از پاساژای شهرمون آتیش گرفته بود و همه چی نابود شده بود و بعد از اون من خواب دیدم که تو اتش سوزی با تو هستم و دارم فرار میکنم. و چو...
6 مرداد 1393

سرماخوردگی

دختر گلم عزیز دلم دردوبلات بجونم.از دیشب تا حالا تب داری.بردمت دکتر خداروشکر یکم بهتر شدی.ولی همچنان بیحالی. خیلی غصه خوردم کلی واست گریه کردم.بابایی هم خیلی نگرانته.آخه خیلی بهم وابسته شدید.بابا عاشقته.تو هم خیلی دوسش داری .هر وقت میبینیش براش میخندی و حرف میزنی،البته به زبون شیرین خودت.اگه هم صداشو بشنوی سریع دنبالش به اطراف نگاه میکنی. قربونت بشم.چند دقیقه دیگه باید استامینوفنتو بدم .الان خداروشکر خوابی.اما دیشب تا 6صبح بیدار بودی و فقط تو بغلم میخوابیدی.کمبود خواب شدید دارم.از 9صبح دیروز تاحالا بیدارمالانم از غصه مریضی شما نخوابیدم.دست بابا الیاس درد نکنه که تو این شرایط تنهام نزاشت و زحمت درست کردن و اماده کردن ناهار و شام رو  کشید...
6 مرداد 1393