مارالمارال، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

همسفر جاده زندگی

خاطرات زایمان 1

  مارال جونم عزیز دلم این متنو زمانی نوشتم که با عجله داشتم میرفتم بیمارستان تا جایی که خستگی و حافظم یاری کنه واست مینویسم .ب ا هزار دلهره و دلتنگی 14بهمن کارامو میکردم .خاله فاطی و مامان بزرگ  اومدن پیش ماهان جون.منو دایی علی و بابا الیاس رفتیم بیمارستان طالقانی.خدا میدونه تو این فاصله چی کشیدم .ساعت ده شب بود.اول از داروخانه بیمارستان یه سری وسایل خریدیم بعد از یه بوفه لباس و ملحفه و...خریدیم و رفتیم بخش زنان و زایمان.با کلی دلتنگی از بابایی جدا شدم .بلاخره بستری شدم.کلی استرس داشتم اخه بدم میومد از محیطش.تا صبح چیا که نکشیدم.با خانم های هم اتاقیم تبادل احساس میکردیم.ساعت 6صبح پرستار اومد و گف...
7 خرداد 1393
1