مارالمارال، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

همسفر جاده زندگی

سرماخوردگی

1393/5/6 3:30
نویسنده : مامان زری
157 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم عزیز دلم دردوبلات بجونم.از دیشب تا حالا تب داری.بردمت دکتر خداروشکر یکم بهتر شدی.ولی همچنان بیحالی. خیلی غصه خوردم کلی واست گریه کردم.بابایی هم خیلی نگرانته.آخه خیلی بهم وابسته شدید.بابا عاشقته.تو هم خیلی دوسش داری .هر وقت میبینیش براش میخندی و حرف میزنی،البته به زبون شیرین خودت.اگه هم صداشو بشنوی سریع دنبالش به اطراف نگاه میکنی. قربونت بشم.چند دقیقه دیگه باید استامینوفنتو بدم .الان خداروشکر خوابی.اما دیشب تا 6صبح بیدار بودی و فقط تو بغلم میخوابیدی.کمبود خواب شدید دارم.از 9صبح دیروز تاحالا بیدارمالانم از غصه مریضی شما نخوابیدم.دست بابا الیاس درد نکنه که تو این شرایط تنهام نزاشت و زحمت درست کردن و اماده کردن ناهار و شام رو  کشید.با همه خستگی که از سر کار داشت.ایشالا تا صبح خوب بشی.چند روز دیگه باید واکسن 6ماهگیتو بزنی. 15مرداد که شش ماهه میشی،همزمان با تولد داداش میکاییل هست.قراره واسش یه جشن توپ بگیریم.

یه خبر بد :

امروز قرار بود مامان بزرگ صبیحه جراحی سرطان سینه بشه.خیلی هممون نگرانش بودیم آخه با توجه به بیماری های زیادی که داره ریسک عمل بالا بود.اما بخاطر درد شدیدی که داشت قبول کرد که جراحی بشه.بابا الیاس خیلی ناراحت بود. من به خاطر شما وروجکها نشد برم بیمارستان.ظاهرا فقط یه توده در اوردن و نشده که سینه رو دربیارن چون خیلی خطرناک بوده.ایشالا که خدا شفاش بده و سلامتیشو هرچه زودتر بدست بیاره.آمین.

الان مجبورم بیدارت کنم و دارو بهت بدم.شرمندتم مامانی.میبوسمت عشقم

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

fatima
26 مرداد 93 13:14
سلام دوستم.... به وبلاگ من یه سر بزن. خیلی خوشحالم می کنی اگه بیای...... منتظرتم نظر یادت نره..........