مارالمارال، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

همسفر جاده زندگی

فرشته نجات

1393/5/6 16:06
نویسنده : مامان زری
159 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم،پاره تنم،دردو بلات به جونم.

دیشب بعد از اینکه وبلاگتو اپ کردم،داروهاتو دادم ساعت 3:15دقیقه شب بود. خلاصه تا تورو خوابوندم ساعت4صبح شد. و گوشیمو تنظیم کردم واسه ساعت5:15 صبح تا بیدار بشم و داروهاتو بخوری، خلاصه ساعت 4خوابیدم و  یک ساعت بعد که گوشی زنگ خورد بابا از خواب پرید. و چون دوشب بود که نخوابیده بودم در حالت گیجی دوباره خوابم برد. یدفعه دیدم بابا الیاس به سرعت نور از تخت خواب بلند شد و دوید سمت در ورودی و میگفت خونه آتیش گرفت.منم هاج و واج مونده بودم و خشکم زده بود.آخه یه هفته ای هست که یکی از پاساژای شهرمون آتیش گرفته بود و همه چی نابود شده بود و بعد از اون من خواب دیدم که تو اتش سوزی با تو هستم و دارم فرار میکنم. و چون همیشه خوابهای من یه قسمتیش به حقیقت تعبیر میشه، به استرس افتاده بودم. خلاصه بابا پرید و فیوزهای داغو با دستش در اورد. افتادن زمین. بابا داد میزد بچه ها رو بردار بدو برو بیرون،و خودش بین اتاق خواب و ورودی خونه در تردد بود. ایشالا هیچ وقت دیگه همچین چیزی واسه هیچکس پیش نیاد.من داشتم سکته میکردم و خشکم زده بود. تنم میلرزید.خونه تاریک بود.خلاصه با فلش موبایلم سریع مانتومو تنم کردم و شلوارمو پوشیدم در حین شلوار پوشیدن از اضطراب و لرزش افتادم زمین ،خلاصه ماهان بیدار شده بود  و بابا از تخت  ماهان جونو گزاشت پایین منم شمارو بغل کردمو دست داداشت رو گرفتم رفتیم تو کوچه بابا هم سریع سر همه چی رو از برق دراورد و رفتیم خونه مامان بزرگ معظم. خدارو شکر خونه اونا سه تا مجتمع بعد از خونه ماهستش. وقتی زنگ خونشونو زدیم بنده خداها خیلی ترسیده بودن وقتی منو با شما دوتا پشت ایفون دیدن.مخصوصا دایی علی که قبلش کابوس دیده بود.خلاصه دختر گلم شمارو گزاشتیم پیش اونا و برگشتیم خونه واستون لباس و پوشک و دارو و شیر و طلاهای خودمو +پتوی شمارو برداشتیم .ما هنوز تو شک بودیم و خوشحال از اینکه سلامت بودیم و همه رو مدیون دارو خوردن شما یعنی خود گلت بودیم.درسته بیماری تو سبب نجاتمون شد.اگه من ساعتو نمیزاشتم منو بابا بیدار نمیشدیم و اول ورودی خونه اتیش میگرفت و ما تو خونه حبس میشدیم. اینجاس که میگن بعد هر شری خیری نهفتس. عزیز دلم فدات بشم ما جونمونو مدیون تو هستیم.niniweblog.comایشالا همیشه صحیح و سلامت باشی.

متاسفانه تا اومدیم تو کوچه بابا زنگ زد به حوادث برق و گزارش حادثه داد.اما تا یک ساعت بعد هیچ خبری از نیروهاشون نبود.با اینکه بابا مجدد تماس گرفت اما میگفتن نیرو نداریم.نیروهامون یه جای دیگه ارسال شدن. حالا تصورشو بکن اگه ما تو خونه بودیم و حبس شده بودیم به خاطر اتش نیروهای محترم تشریف نداشتن تا مارو نجات بدن.یه همچین شهری داریم ما.همینطور که آتش نشانی نتونسته بود به نحو احسن پاساژ کادوس رو خاموش کنه به موقع.

از بابای گلت هم ممنونم که به موقع وخیلی سریع جونمونو نجات دادniniweblog.com.خداروشکر که بابا مهندس برقه و کارشناس ایمنیhse.

منniniweblog.com

باباniniweblog.comniniweblog.com

ماهانniniweblog.comniniweblog.com

مارالniniweblog.comniniweblog.com

خاله ودایی و مامان بزرگniniweblog.com

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)